دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید

کنار خیابون ایستاده بود . تنها ، بدون چتر ، اشاره کرد مستقیم ...
جلوی پاش ترمز کردم ،در عقب رو باز کرد و نشست ،
آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ، - ممنون - خواهش می کنم ...
حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ، یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،نفسم حبس شد ،

پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ، - چیزی شده ؟

چشمامو از نگاهش دزدیدم ،
- نه .. ببخشید ، خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود بعد از ده سال ، بعد از ده سال .... خودش بود .با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ، با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ، خودش بود .
نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ،
می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،
دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ، پرسید :
- مسیرتون کجاست ؟
گلوم خشک شده بود ،
سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم .. مستقیم .
گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟به آینه نگاه نکردم ، سرمو تکون دادم ،

بقیه داستان در ادامه مطلب



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
پسر عموی خارج رفته ام دوباره هوس دیار فرنگ کرد در شب مهمانی بدرقه دوباره خاطره مهمانی ورود او زنده شد و پسر عمو اینبار با احترام و بزرگی از او یاد می کرد . پسر عمو هنوز برای تامین مخارجش در خارج از کشور وابسته به عمو جان بود و اینکه حمید توانسته بود با دو بچه کوچک در آنجا بلافاصله کار پیدا کند حتی پول به ایران بفرستدباعث شده بود که همه پسر عمو را به عنوان موجودی وابسته و حقیر نگاه کنند . پسر عمو برای اینکه قدری از محبوبیت حمید در جمع بکاهد خطاب به من گفت : " دختر عمو اگر الان درخواست طلاق کنی باز هم نمی توانم تو را به همسری خود بپذیرم(((((بقیه داستان در ادامه مطلب)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﺮﺍ ﺑﮕﻢ ﺩﻩ ﯾﺎ ﺑﯿﺴﺖ ﺗﺎ...ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﺗﺎﯾﯽ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ ﻭﺩﺭﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺳﺮﺵ ﺭﺍﺗﮑﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ﮔﻔﺖ:ﺗﻮ ﺁﺩﻡ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ ﺧﻮﺏ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﻓﻘﻂ ﺍﻭﻥ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﻮﺑﻬﺶ ﺳﻼﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺳﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﻭ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺩﺭﺳﺖ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﺩﯾﮕﺮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﻧﺎﻣﯽ ﺳﻌﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﻥ ﺑﮑﺸﻨﺪ ﺩﻭﺳﺖ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﻪ ﺻﺪﺍﺋﯿﻪ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﮕﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﺣﺘﯽ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﯾﮏ ﻗﻠﺐ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻣﺤﮑﻢ ﻭ ﻗﻮﯼ ﺩﺭ ﮊﺭﻓﺎﯼ ﻗﻠﺐ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻋﻤﯿﻖ ﺗﺮﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ! ﭘﺲ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ ﺧﻮﺏ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﺯﯾﺮﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﻢ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻩ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﺳﭙﺲ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭﻣﺮﺍ ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ ﺩﺭﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﺎﺷﻢ...ﻓﻘﻂ ﯾﮑﯽ ﻭ ﺁﻥ ﺗﻮﯾﯽ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺳﭙﺎﺭﺩ ﺩﺭ ﺗﻨﻬﺎﺋﯿﺖ ﺗﻮﺭﺍﻫﻤﺮﺍﻫﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭﺩﺭﻏﻤﻬﺎ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﻟﮕﺮﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﯼ ﺭﺍﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﻫﺴﺘﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺑﺨﺸﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺁﻥ ﺭﺍﺣﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺑﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﺗﻮﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﺳﭙﺎﺭﺩ ﻭﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻋﺸﻘﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺗﻮﺻﯿﻒ ﮐﺮﺩ ﻏﯿﺮﻗﺎﺑﻞ ﺗﺼﻮﺭﺍﺳﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ ﺩﺭﺳﺖ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻧﺪﺍﺭﯼ...


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺁﻣﺪﻩ،ﭼﻄﻮﺭ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﺪﻥ ﻣﻦ ﺷﺪﻩ.ﺷﺎﻳﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻮﺩﻩ- ﻣﺜﻞ ﺧﻮﺍﺏ ﺯﻣﺴﺘﺎﻧﯽ ﻭﻟﯽ ﺣﺎﻻ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ.ﻳﺎ ﺷﺎﻳﺪ ﺍﺻﻼ ﺣﺎﻻ ﺟﺮﺃﺕ ﺧﻮﺩﻧﻤﺎﻳﯽ ﭘﻴﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ.ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺩﻟﺶ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.ﻫﺮ ﺟﺎ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ.ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺩ.ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﺣﺴﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ-ﻣﺜﻞ ﺷﻬﻮﺕ.ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻭﻝ ﮐﻪ ﻣﺘﻮﺟﻬﺶ ﺷﺪﻡ ﻣﺜﻞ ﻳﻪ ﺳﻴﺎﻫﯽ،ﻣﺜﻞ ﻳﻪ ﺷﺒﺢ ﺍﺯ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﻬﺎﻳﻢ ﺭﺩ ﺷﺪ. ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺩﻳﮕﺮ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺣﺮﮐﺘﺶ ﺭﺍ ﺯﻳﺮ ﭘﻮﺳﺘﻢ ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻣﺜﻞ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﺍ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺎﺩﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﭘﻮﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﻨﺪ.ﻣﺜﻞ ﻧﻔﺲ ﻗﺼﺎﺏ ﮐﻪ ﺯﻳﺮ ﭘﻮﺳﺘﺶ ﻣﯽ ﺩﻭﺩ ﻭ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺟﺎﻳﺶ ﻧﻔﻮﺫ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ؛ﺍﻳﻦ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﭘﻮﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ[[[[[بقیه یادداشت در ادامه مطلب]]]]]

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﻧﺸﺴﺘﻪﺑﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﻧﯿﻢﮐﺖِ ﭘﺎﺭﮎ، ﮐﻼﻍﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻤﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ.ﺳﻨﮓ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﺑﻬﺸﺎﻥ.ﻣﯽﭘﺮﯾﺪﻧﺪ، ﺩﻭﺭﺗﺮ ﻣﯽﻧﺸﺴﺘﻨﺪ.ﮐﻤﯽ ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﻣﯽﮔﺸﺘﻨﺪ، ﺟﻠﻮﻡ ﺭﮊﻩ ﻣﯽﺭﻓﺘﻨﺪ. ﺳﺎﻋﺖ ﺍﺯﻭﻗﺖِ ﻗﺮﺍﺭﮔﺬﺷﺖ.ﻧﯿﺎﻣﺪ. ﻧﮕﺮﺍﻥ، ﮐﻼﻓﻪ، ﻋﺼﺒﯽ ﺷﺪﻡ.ﺷﺎﺧﻪﮔﻠﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻮﺩ ﺳَﺮْ ﺧَﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯽﭘﮋﻣﺮﺩ. ﻃﺎﻗﺘﻢ ﻃﺎﻕ ﺷﺪ.ﺍﺯ ﺟﺎﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯿﻢ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺳﺮِ ﮐﻼﻍﻫﺎ. ﮔﻞ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﺯﻣﯿﻦ، ﭘﺎﺳﺎﺭَﺵ ﮐﺮﺩﻡ.ﮔَﻨﺪ ﺯﺩﻡ ﺑﻬﺶ.ﮔﻞﺑﺮﮒﻫﺎﺵ ﮐَﻨﺪﻩ،ﭘﺨﺶ، ﻟﻬﯿﺪﻩ ﺷﺪ.ﺑﻌﺪ، ﯾﻘﻪﯼ ﭘﺎﻟﺘﻮﻡﺭﺍ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﺎﻻ، ﺩﺳﺖﻫﺎﻡ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺟﯿﺐﻫﺎﺵ، ﺭﺍﻫﻢ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺭﻓﺘﻢ[[[[[بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید]]]]]

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﻭﻗﺘﯽ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺩﺭﺱ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﻤﺎﻡ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺳﺘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻣﻨﻮ “ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ”ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ. ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻋﺸﻘﺶ ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻪ.ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻥ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺎﻟﻪ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ. ﺁﺧﺮ ﮐﻼﺱ ﭘﯿﺶ ﻣﻦ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﺟﺰﻭﻩ ﺟﻠﺴﻪﭘﯿﺶ ﺭﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ.ﻣﻦ ﺟﺰﻭﻣﻮ ﺑﻬﺶ ﺩﺍﺩﻡ.ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ”:ﻣﺘﺸﮑﺮﻡ. ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ ، ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻧﻪ ، ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﻓﻘﻂ“ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ” ﺑﺎﺷﻢ.ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻘﺸﻢ.ﺍﻣﺎ…ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺠﺎﻟﺘﯽ ﻫﺴﺘﻢ..…ﻋﻠﺘﺶ ﺭﻭ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ. ﺗﻠﻔﻦ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ.ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻮﺩ.ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.ﺩﻭﺳﺘﺶ ﻗﻠﺒﺶ ﺭﻭ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﻡ ﭘﯿﺸﺶ.[[[[[بقیه داستان در ادامه مطلب]]]]]

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 155 صفحه بعد